اگر تنهاترین شوم بازم خداهست قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم... " مادر وقتی وضعیت آشفته پسرش را دید سکوت را جایز ندید و با لحن دلسوزانه ای گفت: _" فقط کاری نکن خدا قهرش بگیره... " امیرحسین با لحنی درمانده گفت: _" آخه این چه زندگی من دارم... زنم مثل گل جلوم داره پرپر میشه ولی من کاری نمیتونم بکنم... مامان، خودت قضاوت کن این عادلانه هست اینقدر من زجر بکشم؟ آخه مگه من چه گناهی کرده بودم؟... " مادرش پایین لبش را گزید و با نگاه انباشته از غم گفت: _" اینقدر کفر نگو امیرحسین... خدا کریمه به بنده هاش کمک میکنه نداشته های خدا حتما یه حکمتی داره...توکل به خدا... برو امامزاده قلبت رو صاف کن حتما خدا کمکت میکنه... برو پسرم... " امیرحسین اشکریزان بیمارستان را ترک کرد، شب، سیاه و تاریک بر شهر سایه افکنده بود، چنان تاریک که مردم تن خسته خود را از مقابله با سوز سرد زمستانی به خانه های گرم و روشن خود خزیده بودند. در این میان، تنها امیرحسین بود که در آن سیاهی شب قدم برمی داشت، ساعت از 11 گذشته بود و رعد و برق بر اندام آدمی رعشه می انداخت، با این حال تنهایی بود که دل او را خالی می کرد، او با قلبی که از آینده وحشت عجیبی داشت، قدم های سستش را به جلو هدایت می کرد، وقتی بخود آمد که جلو حرم امامزاده صالح (ع) ایستاده بود، نگاهی به گنبد زیبا انداخت و با قلب شکسته و ناامید به داخل حرم گام برداشت، او مانند کودکی که به آغوش گرم مادر پناه آورده باشد می ماند، وقتی داخل امامزاده شد قلبش شکست و بغض سنگینی که سد راه گلویش شده بود، ترکید و عاجزانه اشک ریخت، او دستهای نیازمندش را بسوی آسمان دراز کرد و گریه کنان نجوا کرد: _" یا آقا جان به دادم برس... نذار همسرم از پیشم بره من بدون اون میمیرم... تنهام نذار... کمکم کن... " او اشک می ریخت و عاجزانه شفای همسرش را از امامزاده می خواست... وقتی از حرم خارج شد احساس سبکی می کرد حس می کرد دیگر هیچ مشکلی ندارد، او بسوی بنگاه نزدیک خانه اش براه افتاد تا کمی پرس و جو کند برای خانه پدریش مشتری ای پیدا شده یا نه؟ از پارک کوچکی رد می شد که ناگهان توجه اش به کیف جیبی سیاه رنگی جلب شد که گوشه خیابان خودنمایی می کرد، امیرحسین خم شد و کیف چرمی را از روی زمین برداشت، نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا شاید کسی شاهد برداشتن کیف باشد وقتی مطمئن شد کسی او را ندیده است براه خود ادامه داد و در آن حال در کیف را باز کرد، ناگهان در جای خود میخکوب شد، در آن کیف 50 میلیون تومان تراول تا نخورده قرار داشت، امیرحسین کمی مکث کرد و بعد لبخند حاکی از رضایت روی لبانش نقش بست، در آن حال با چهره خندان زمزمه کرد: _" پول عمل سوگل جور شد... " ولی هنوز قدمی برنداشته بود که کسی در قلبش می گفت: _" با پول حروم میخوای زنت رو معالجه کنی مرد... " امیرحسین بر سر دو راهی قرار گرفته بود، نگاهی به کیف داخل دستش انداخت دست زدن به آن پول او را دچار شک و تردید می کرد، ناگهان کلام مادرش به یادش آمد که می گفت: _" کاری نکن که خدا قهرش بگیره... " همین یادآوری حرف مادرش کافی بود تا تنش بلرزد و شیطان را لعنت کند و قلبش را تقدیم خداوند بکند، سرانجام مشغول جستجو در کیف شد تا بتواند نشانه ای از صاحبش پیدا کند عاقبت کارتی را در آن یافت که رویش نوشته بود " دکتر کیومرث م متخصص و جراح مغز و اعصاب " امیرحسین بدون هیچ مکثی بطرف باجه تلفنی رفت و فوری مشغول شماره گیری تلفن همراه دکتر شد، وقتی تماس برقرار شد او موضوع یافتن کیف پول را به دکتر اطلاع داد و برای چند دقیقه بعد داخل پارک با هم قرار گذاشتند، امیرحسین از اینکه باعث نشد با پول حرام همسرش را معالجه کند احساس سربلندی می کرد او روی نیمکت نشست و چشمهایش را روی هم گذاشت، ناگهان با صدای مردی بخود آمد که به او گفت: _" ببخشید آقا، شما کیف منو پیدا کردین؟ " امیرحسین چشمهایش را از هم گشود و با دقت سراتاپای مرد را برانداز کرد، او مرد مسنی 50 ساله ای را دید که کت وشلوارمرتبی به تن داشت و موهای جوگندمی اش را زیبا آراسته بود، با لبخند از جایش برخاست و مودبانه دستش را بسوی دکتر کیومرث دراز کرد، گفت: _" بله آقا... " دکتر کیومرث نفسی به آسودگی کشید و از امیرحسین تقاصای کیفش را کرد و بعد از اینکه تراولهای داخل کیفش را به دقت بررسی کرد، با شادمانی رو به پسرک کرد، گفت: _" خیلی ازت ممنون پسر جان... این پولها امانت بود قرار بود به شخصی بدهند که گم شد خیلی ناراحت بودم که خدا رو شکر پیدا شد، تو با این کارت نشون دادی خیلی جوونمردی... " امیرحسین از تشویقهای دکتر احساس غرور کرد و با زدن لبخند تشکرآمیزی اکتفا کرد و خواست از آنجا دور شود که بار دیگر دکتر کلام را از سر گرفت، گفت: _" پسر جان، بنظر کمی ناراحت میای، مشکلی برات پیش اومده؟ کمکی از دست من برمیاد؟ " امیرحسین سرش را به زیر انداخت، او که فکر می کرد در آن شرایط تنها یک حامی پیدا کرده است، ناگهان بغضش ترکید و اشکهایش یکی پس از دیگری از روی گونه اش جاری می شدند، او در میان گریه بریده بریده گفت: _" همسرم... داره... میمیره... " دکتر کیومرث، او را به آرامش دعوت کرد، بعد پرسید: _" مشکل همسرت چیه؟ " امیرحسین آهی از سینه ی به غم نشسته اش بیرون داد و جواب داد: _" تومور سر داره... باید عمل بشه... ولی هزینه اش رو نمیتونم جور کنم... " دکتر کیومرث مهربانانه دستی به شانه پسرک کشید، با لبخند گفت: _" قسمت رو ببین، خدایا، به این میگن بازی روزگار!... پسر جان، خانومت رو به بیمارستان من بیار خودم عملش میکنم... " امیرحسین در حالی که از تعجب چشمهایش گرد شده بود، پرسید: _" چی...؟ شما...؟ " دکتر کیومرث با لبخند دلنشینی جواب داد: _" آره، مگه کارت منو ندیدی؟ من جراح مغز و اعصاب هستم... " امیر کمی بفکر فرو رفت، بعد گفت: _" راستش اونقدر که فکرم مشغول بود دقت نکردم... " دکتر کیومرث بار دیگر لبخند پدرانه ای زد، گفت: _" برو پسر جان، زنت رو بیار به بیمارستانی که من توش کار میکنم عملش کنم هزینه جراح و پول بیمارستان رو هم ازت نمیخوام، تو خودت قبلا لطفت رو بهم نشون دادی... " امیرحسین از شدت خوشحالی به آغوش دکتر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد و با لبخند گفت: _" ازتون ممنونم دکتر... شما فرشته نجات من بودین... " دکتر کیومرث با زدن لبخندی اکتفا کرد... امیرحسین با نهایت خوشحالی بسوی بیمارستان شتافت و با شادی که در قلبش نهفته بود موضوع را برای مادرش تعرف کرد، طولی نکشید از طریق آمبولانس سوگل را به بیمارستان دکتر کیومرث روانه کرد و دکتر در آنجا آنها را به صبر و بردباری دعوت کرد و با توکل به خدا وارد اتاق عمل شد، امیرحسین همراه کودک 3 ساله اش روی نیمکت سالن بیمارستان نشسته بود و انتظار خروج دکتر را می کشید، دخترکش، نیلوفر سکوت را شکست و با لحنی بچه گانه گفت: _" بابا، مامان سرش خوب میشه؟ " امیرحسین بوسه ای به موهای لخت سیاه رنگ دخترکش نواخت و با لبخند شیرینی گفت: _" آره عزیزم، ولی تو باید دعا کنی... " نیلوفر دستهای کوچکش را بسوی آسمان دراز کرد و در آن حال با لحنی شیرین بچه گانه زمزمه کرد: _" خدایا، مامانم رو خوب کن... " بعد رو به پدرش کرد، گفت: _" یعنی بابا، خدا صدام رو شنیده...؟! " امیرحسین دست نوازشی به سر دخترکش کشید و با لبخند گفت: _" آره دخترکم، حتما شنیده... " در همین موقع دکتر کیومرث از اتاق عمل خارج شد و امیرحسین شتابان خود را به او رساند و با لحنی نگران پرسید: _" دکتر، حال همسرم چطوره...؟ " دکتر کیومرث با لبخند گفت: _" نگران نباش عمل خیلی خوبی بود حالش کاملا خوبه تا چند ساعت دیگه بهوش میاد... " امیرحسین خم شد تا دست دکتر را ببوسد که مانع شد، پسرک لبخند تشکرآمیزی نثار دکتر کیومرث کرد، گفت: _" احساس میکنم خدا خیلی دوستم داره که شما رو سر راهم قرار داده... من تا آخر عمر مدیون شما هستم... " در این سرزمین عزیز، چه انسانهایی مانند دکتر کیومرث پیدا می شود که بدون ادعا و گمنام زندگی می کنند... (((((((( پایان))))))))

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب